به گزارش پلاتو هنر، همواره در عرصه هنر و به ویژه هنرهای نمایشی، هنرمندان بسیاری با وجود محدودیتها و فراز و نشیبهای گوناگون سیاسی-اجتماعی، وارد این حیطه شدند و کم و بیش ردی از خود را بر خط داستان هنر نمایش به جای گذاشتند. عباس نعلبندیان به عنوان یکی از نویسندگان و پیشتازان هنر نمایش در ایران، از ابتدای جهش این هنر همراه اصلی او در رشد مباحث آوانگارد، رویاگون و برساخته بود. هنرمندی که تا پیش از دیده شدن و رشد و شکوفایی اتفاقی خود در جشن هنر شیراز و پس از آن، اجرا و مدیریت گروه هنری کارگاه نمایش، حتی یک تئاتر و نمایش را نیز از نزدیک ندیده بود.
وقتی با دقت زندگی عباس نعلبندیان را از نظر بگذارنیم، به عمق و ریشه مفاهیم و نمادهای گنجانده شده در داستانها و نمایشنامههای او پی خواهیم برد. پیش از هرچیز باید این هشدار را جدی بگیرید که به دلیل حزن عمیق این روایت، اگر ناراحتی روحی و روانی و میل شدیدی به خودکشی دارید، بهتر است که از خواندن این مقاله خودداری کنید.
پیش از تولد عباس نعلبندیان
ریشههای حزن داستان زندگی عباس نعلبندیان را باید ابتدا پیش از تولد او و در زندگی مادر عباس، یعنی صغری کاظمی جستوجو کرد. صغری کاظمی اهل خمین، پیش از تولد 9 سالگیاش و با مرگ پدر و مادر خود، در خانه دایی و در همجواری منزل امام خمینی ساکن شد. همین موضوع نیز موجب اولین ازدواج مادر عباس نعلبندیان میشود.
کمی پس از نقل مکان صغری کاظمی، خانبابا یوسفی نراقی، زمانی که برای دیدن امام خمینی به خمین میرود، صغری کاظمی را آنجا میبیند، به او دل میبیندد و سپس او را عقد میکند، سپس هر دو با یک دیگر عازم کاشان میشوند. ثمره این ازدواج سه پسر و یک دختر است که از بین آنها علیقلی یوسفی، یکی از مهرههای موثر زندگی عباس نعلبندیان است. پس از مرگ زود هنگام خانبابا یوسفی به خاطر قحطی آن دوره، صغری کاظمی به ناچار فرزندان خود را رها کرده و به دیاری دیگر نقل مکان میکند.
تقدیمنامه نمایشنامه «قصه غریب سفر شاد نشین شاد …»
برای دومین بار، حسن قصابی اهل نشلج کاشان با مادر عباس ازدواج میکند. از این ازدواج نیز یک دختر و یک پسر به نام محمد باقی میماند. محمد و عباس با یک دیگر زیر یک سقف بزرگ میشوند و به طوری میتوان گفت که این محمد است که عباس را بزرگ میکند.
بعد از شروع جنگ جهانی خانواده قصابی عازم قم میشوند. در آنجا پس از مرگ دختر خانواده، در آخر به تهران مهاجرت کرده و همانجا ساکن میشوند. پس از چندی اینبار حسن قصابی نیز کامش به زهر مرگ آغشته میشود و بار دیگر صغری کاظمی، مادر عباس تنها میماند. خبر مرگ همسر و تنهایی مادر، باعث میشود که فرزندان صغرا از ازدواج اولش، به تهران بیایند تا در روزهای سختی جنگ، قحطی و عزا در کنار مادرشان بمانند. اما در مسیر سفر، هر دو فرزند صغری از وبا و حبسه میمیرند.
در طی همین دوران، فرزند خردسال علیقلی یوسفی، برادر ناتنی عباس از ازدواج اول مادرش نیز جان خود را به خاطر قحطی و گرسنگی از دست میدهد. همین اتفاق باعث میشود که علیقلی به نحوی منزوی، عزلتگزین، عارف مسلک و درویش شود و همین خصوصیات اخلاقی را بعدها قاب آیینهای برای عباس نعلبندیان کند.
باید توجه داشته باشید که تا به اینجا رویدادهای پیش از تولد عباس را به طور مختصر بازگو کردیم. تا همینجای روایت نیز عمق تاریکی زندگی و زیرمتن داستانهای عباس نعلبندیان را به خوبی میتوان درک کرد.
گفتیم که عباس بسیار تحت تاثیر رفتار و اخلاق علیقلی یوسفی بود. برای مثال نعلبندیان نمایشنامه «قصه غریب سفر شاد نشین شاد و شنگول بهدیار آدمکشان و امردان و جذامیان و دزدان و دیوانگان و روسپیان و کافکشان» را به علیقلی تقدیم میکند و حتی در آثار متعدد دیگری مثل رمان «وصال در وادی هفتم» که علیقلی نقش شخصیت اصلی داستان را ایفا میکند نیز ردپایی از او را میتوان پیدا کرد.
صفحه آغازین رمان «وصال در وادی هفتم»
نعلبندیان و فتح قلم
در همان سالهای پر رنج برای خانواده نعلبندیان، مردی به نام حسنعلی نعلبندیان، با صغری کاظمی ازدواج میکند و ثمره این ازدواج تنها یک فرزند یعنی عباس بود. پدر نعلبندیان که تا قبل از تولد عباس و پس از هجرت به تهران شغل بقالی را پیشه خود کرده بود، همزمان با تولد عباس نعلبندیان، یک دکه روزنامهفروشی را در همان سالهای دهه بیست، موازی با اتفاقات و اخبار پر تنش روز جامعه سیاسی-اجتماعی ایران راه میاندازد. همان دکهای که به طوری میتوان گفت نقطه آغازین داستان قلم عباس بود و نعلبندیان از همان دکه روزنامهفروشی و مطالعات خود حین کمک به پدرش، کار نوشتن را آغاز کرد.
نعلبندیان در اتمسفری زندگی کرد که از یک طرف با خانوادهای بزرگ شد که هرکدام از برادرانش به شیوههای گوناگون مثل کتابخانه اشعار کلاسیک فارسی و کتب عرفانی محمد قصابی و اخلاق و رفتار علیقلی یوسفی، روی او تاثیر میگذاشتند و از طرف دیگر ساعتهای تنهایی و مطالعات فراوانش در دکه روزنامهفروشی پدرش همه و همه زمینه و بستری شدند تا ذهنیت و عقاید این بچه نوجوان شروع به شکوفایی کند. شاید همین حد مطالعات نعلبندیان در دوران کودکی و نوجوانی بود که باعث شد رد ادبیات عرفانی و کلاسیک تا پایان کار عباس نعلبندیان بر آثار او باقی بماند.
نعلبندیان پس از پایان دوران ابتدایی وارد دبیرستان ادیب میشود. بینظمی او باعث اخراجاش از این دبیرستان و چند دبیرستان دیگر پساز آن میشود تا اینکه به دبیرستان فخررازی میرسد. همان جایی که با بهمن مفید، شاهرخ صفایی، شهرام شاهرختاش، علیرضا نوریزاده و محمود استادمحمّد هم مدرسهای شد. افراد نام آشنایی که همگی در آن سالها سودای هنر در سر داشتند. در این دوره نعلبندیان بیشتر از هروقت مشغول خواندن و نوشتن است و اولین نمایشنامه و داستانهایش را در همین زمان به قلم تحریر در میآورد، اما متاسفانه بسیاری از این آثار اکنون از بین رفتهاند.
عباس نعلبندیان در دوره نوجوانی و جوانی خود شخصی کاملا مذهبی بود. تاثیر این خلق مذهبی را میتوان به وضوح در آثار نعلبندیان بهویژه نمایشنامه «ناگهان …» پیدا کرد. همانطور که در مقالات پیشین مثال زدیم، او در این نمایشنامه به داستان مردی به نام فریدون پرداخته که پس از آنکه وزارت فرهنگ او را از مقام معلمی عزل میکند، فقط با چمدانی که تنها از کتاب پر گشته است، منزلی کرایه کرده و با همسایگانی به شدت مذهبی هم جوار میشود. اما آنها که فکر میکنند فریدون به جای کتاب در چمدان خود پول و اسکناس به همراه آورده، او را در ظهر عاشورا و در شلوغی دستههای عزاداری به قتل میرسانند.
هرچند که تصور میشود نعلبندیان کاراکتر این نمایش را از زندگی خود وام گرفته، اما بیشتر در آن زمان تحت تاثیر شخصی به نام محمد آستیم(فرهنگیان) این شخصیت را خلق کرده است. در واقع بعد از علیقلی یوسفی و محمد قصابی، یعنی دو برادر عباس، او بیشترین تاثیرپذیری را از محمد آستیم داشت، بسیاری از اوقات دبیرستان را با او سپری میکرد و رد زندگی و افکار آستیم را در بسیاری از کارهای نعلبندیان میتوان پیدا کرد.
استادمحمد در توصیف آستیم گفته است: «آستیم لغت مرگ را با صفت عروس به کار میبرد. شب مرگ را شب زفاف توصیف میکرد. به نظر من شاخصترین صفات آستیم صداقتاش بود. دروغ نمیگفت، اهل ادا و اطوار نبود، از تباهی حرف میزد و تباه بود، از ویرانی حرف میزد و تک تک ستونهای کاخ پرشکوه هستیاش را با کلنگ یاس و تنهایی و بیفرداییاش فرو میریخت. ویرانی برای آستیم کلمه نبود، لعاب روشنفکری نبود، فلسفه نبود، بلکه خود زندگی بود. محمد آستیم آینه صاف و شفاف سالهای بعداز کودتا بود.»
متاسفانه اطلاعات زیادی درباره زندگی آستیم در دسترس نیست. محمد فرهنگیان کرمانشاهی متخلص به آستیم در سال بیست و یک در کرمانشاه متولد شد و از کودکی و زندگی خصوصی او کسی خبر ندارد. ایشان در دوران کودکیاش به خاطر مرگ پدر مادرش در راه مبارزه با نظام پهلوی در پرورشگاه بزرگ شده بود و در بزرگ سالی نیز پس از اخراج از وزارت فرهنگ به عنوان ویراستار در انتشارات فرانکلین فعالیت میکرد و عاقبت اعتیاد او را از پای در میآورد.
آستیم همان کسی است که زندهیاد محمود استادمحمد را وادار میکند تا در دبیرستان فخررازی ثبتنام کند و او را با عباس نعلبندیان آشنا میکند. به گفته برخی آستیم همان شخصی بود که طرح و به عبارتی فیلمنامه فیلم «گوزنها» را به مسعود کیمیایی داد و با او شرط کرد که اسمش هرگز توی تیتراژ نیاید و نامی ازش برده نشود.
با این حال تاثیر این شخص در بسیاری از روشنفکران نسل پیشاز انقلاب هنر کاملا ملموس است.
محمد آستیم در راست تصویر به همراه مسعود کیمیایی و گیتی پاشایی
خشت به خشت آن پناهگاه
نعلبندیان پس از شرکت در جشن هنر شیراز، حواشی اجرای «پژوهشی ژرف وسترگ …» و تاسیس کارگاه نمایش، رفته رفته مسیر خود را در قلم و نمایش پیدا کرده بود و سخت مشغول انجام فعالیتهای هنری خود بود. از بدو تاسیس کارگاه نمایش، نعلبندیان برای رفت و آمد راحتتر خانهای را روبه روی ساختمان کارگاه نمایش اجاره کرد.
همین استعفای نعلبندیان از دکه روزنامهفروشی پدرش و جدایی او از خانواده باعث یک استقلال در مسیر کاری نعلبندیان شد. حالا دیگر او از رادیو و تلویزیون حقوق میگرفت و هر روز هم سرگرم فعالیتهای تئاتری خود بود. البته همین حقوق گرفتن از رادیو و تلویزیون برایش موجب دردسر شد، چرا که برخی میگفتند که نعلبندیان مزد بگیر نظام پهلوی است.
عباس نعلبندیان در دوران فعالیت خود در کارگاه نمایش نیز دست از مطالعات، تجربه و آزمون و خطاهای هنری خود نکشید. در همان دوران بود که با کتابی خودآموز زبان انگلیسی را آموخت و دست به ترجمه برد. اولین تجربه او در این زمینه نیز سه قطعه نمایشی از پیتر هانکر بود که به نوبه خود از اولین کسانی محسوب میشد که هانکر را به ایرانیان معرفی کرد.
البته خود نعلبندیان ترجمههای خود را به عنوان پچواک معرفی میکرد و حتی در صفحات معرفی کتابهایش نیز این را ذکر میکرد. همین موضوع نیز حواشی دیگری را بین مخالفان نعلبندیان علیه او آغاز کرد. انگار که تمامی حرکات نعلبندیان موضوعی تازه برای بحث و جدال بین اهالی رسانه و هنر بود.
در همان سالهای ابتدایی کارگاه نمایش یعنی در سال 1349 نعلبندیان با شکوه نجم آبادی آشنا شد و این دو با یک دیگر ازدواج کردند. اما این ازدواج تنها سه سال به طول انجامید و از جزئیات آن اطلاعات دقیقی وجود ندارد. تنها صدرالدین زاهد در نوشتاری که در اخبار روز 1399 نشر یافت، اشارهای کوتاه به ازدواج نجم آبادی با نعلبندیان میکند اما کم و کیف زندگی مشترک او بر همگان پوشیده است. بردارزاده عباس نعلبندیان درباره این ازدواج میگوید: «در خانه ما کسی راضی به این وصلت نبود. اما عباس هرجور بود کار خودش را میکرد. شکوه یک بار از عباس حامله شد و بیخبر از او بچه را سقط کرد.»
شماری جدایی این دو را بر نعلبندیان سخت دردناک و با پیآمدهای ناگوار میدانند و کسانی برعکس. ولی هر چه که بود، شکوه پس از درگذشت نعلبندیان، همواره غمگین از آن حادثه یاد میکرد.
نعلبندیان در کنار شکوه نجم آبادی
کارگاه نمایش با مدیریت نعلبندیان خانهای امن و پناهگاهی رویایی برای هنرآموزان، آموزگاران و حتی آنارشیستهای زمان خود بود. محمد ژیان، از دوستان نزدیک نعلبندیان و از فعالان آن دوره در کارگاه نمایش در اینباره میگوید: «کارگاه شطرنج باز خوب کم نداشت. هوشنگ توزیع، صدرالدین زاهد، رضا قاسمی، خلج و نعلبندیان پای ثابت تمام شرنج های کارگاه بودند و با هم دیگر کل کل داشتند. به نظرم عباس از همهشان در این بازی بهتر بود. زندگی ما مثل کارمندها نبود که صبح برویم کارگاه و بعد کیفمان را برداریم و برویم خانه استراحت کنیم. زندگی ما بعد از کارگاه نیز جریان داشت.
خیلی وقتها میرفتیم لاله زار. آنجا شخصی به اسم آقا رضا سهیلا بود که دکان کبابی داشت. بعد اجراها من و بقیه دوستان برای شام به آنجا میرفتیم. ولی عباس اهل این چیزها نبود. همیشه خانه ترجیح میداد و تک و توک پیش میآمد که با ما همراه شود. خونه عباس یک کرسی خیلی زیبا داشت که عموما ما زیر آن بودیم و یک کتری هم همیشه روشن بود. زیاد در بند غذا درست کردن نبود. یا باید خودمان درست میکردیم و یا از بیرون میگرفتیم. یک ضبط صوت و کتابهایش و یک مجموعه کامل از قرائت عبدالباسط نیز آنجا بود. عباس عاشق عبدالباسط بود.»
نعلبندیان هیچگاه خصلتهای مذهبی خود را از دست نداد و از علاقهاش برای قرائات عبدالباسط هرگز کاسته نشد، به گونهای که همیشه در سکوت مینشست و نوار قرائات او را گوش میداد. محمد ژیان میگوید: «نماز را یادم نیست که میخواند یا نه. اما روزهاش را در تمام ماه رمضان میگرفت.»
مقوله مرگ در کنار احساسات عرفانی او، عنصری جدایی ناپذیر از زندگی و داستانهای عباس بود. مسئلهای که حتی از قبل از تولد انگار با آن دست و پنجه نرم میکرد. در طول زندگی عباس و مواجهه او با خودکشی و مرگ دوستان و نزدیکانش، مثل مرگ محمد آستیم و فرزند متولد نشدهاش باعث شده بود که خط تفکرات عباس بیش از هر چیز به سمت مسئله مرگ سوق پیدا کند. گویی هرکس که در اطراف نعلبندیان بود به گونهای قصد داشت که مرگ را به او نشان دهد. یکی با اعتیاد، یکی با سقط جنین و دیگری با خودکشی.
گفتگویی با عباس نعلبندیان
ماجرای یک انحلال
بروز همین دو مقوله مرگ و عرفان به نوعی خطی ثابت در داستانهای نعلبندیان ایجاد کرده بود تا او به راحتی بتواند جهان مدنظرش را در روایتهایش نمایان کند. در کنار این پارامترهای ثابت، عناصر دیگری هم در آثار نعلبندیان به چشم میخورد. برخلاف تمام جبهه گیریهای سیاسیای که بر علیه نعلبندیان به وجود آمده بود، او هر از گاهی از المانهایی پویا در آثار خود استفاده میکرد تا بازتاب مسائل روز سیاسی یا رخدادهای اجتماعی پیرامون خود باشد اما نه آنطور و آنقدر که به مزاج جبهه چپ چامعه خوش باشد.
با احتساب تمام اینها، نعلبندیان هرچه به تاریخ انقلاب نزدیکتر میشد، دچار ضعفهای روحی بیشتری نیز میشد. هم مسائل اجتماعی و سیاسی، هم مسائل کاری و هم زندگی شخصیاش، همه و همه وجهی از اضطراب و ناراحتی را در او وجود آورده بود که روز به روز این موضوع نیز تشدید میشد. محمد ژیان در رابطه با هراسهای عباس نعلبندیان از زبان او نقل میکند: «فاتحه مملکتی که در آن مارکسیسم اسلامی به وجود آمده را باید خواند. آش شله قلمکاری است که همهمان را نابود میکند.»
در همین دوران نیز او با فهیمه آموزنده ازواج کرد که این ازدواج نیز کمتر از ازدواج قبلی برای او دوام داشت. هرچه تب و تاب خیابانها در مسیر انقلاب بیشتر میشد، به نگرانیهای نعلبندیان نیز افزوده میشد. بیشاز هرچیز او نگران کارگاه نمایش بود، چرا که اعتقاد داشت که هیچ انقلابی پذیرای این نوع از فعالیت تجربهگرایی هنری نخواهد بود. نظری واقعبینانه که در آن زمان از طرف اطرافیان او جدی گرفته نمیشد.
التهاب خیابان که بیشتر شد، میل مردم و هنرمندان نیز به آثار تجربی کمتر شد. البته این در حالی بود که کارگاه نمایش روند روبه اوجی را داشت تجربه میکرد. برگزاری نمایشگاههای تجسمی، اجراهای متعدد تئاتر و حتی کنسرتها روز به روز به شهرت کارگاه میافزود. ولی این شهرت و رونق در ماههای آخر انقلاب کمکم داشت روبه نزول میرفت. گروهها فعالیتشان را کمتر کرده بودند و بالتبع اجراها نیز کمتر شده بودند.
بعد از انقلاب 57 و با هجوم مردم و جامعه هنر به کارگاه عملا کارگاه بسته شد. حقوق تمام اعضا قطع شده بود، گروهها پراکنده شده بودند و کسی هم نیز کاری نمیتوانست انجام دهد. بسیاری از مدیران رادیو و تلویزیون مثل بیژن صفاری همه به گونهای یا فراری بودند و یا در مظان اتهام قرار داشتند.
این موضوع در حالی بود که از طرف رادیو و تلوزیون ملی هیچگونه ابلاغیهای مبنی بر تعطیلی رسمی کارگاه صادر نشده بود. گروهها پراکنده شده بودند ولی ساختمان کارگاه هنوز هم پا برجا بود. پس از تعطیلی کارگاه نمایش چند تن اعضای سابق این گروه بودند که در آن روزها به کارگاه سر میزدند. در ساختمان کارگاه جلسه میگذاشتند و سعی میکردند که فعالیت کارگاه نمایش را دوباره از سر بگیرند. در همین ایام گروههایی مسلح به ساختمان کارگاه سرکشی میکردند، بدون هیچگونه حکم یا مدرکی که گزارش دهد که این افراد از کدام ارگان یا نهاد هستند و اثاث کارگاه را کجا منتقل میکنند.
این افراد که عموما خود را عضو کمیته معرفی میکردند. در یکی از همین بازدید و تفتیشها در میز کار عباس نعلبندیان، یک نسخه از اعلامیه شاپور بختیار که در اعتراض به انقلاب و دعوت مردم به شورش چاپ و پخش کرده بود را پیدا میکنند. همین موضوع نیز موجب دستگیری عباس و به دنبال آن، محمد ژیان به عنوان دستیار او میشود.
ظاهرا طبق ماجرایی که محمد ژیان بازگو میکند، زمانی که این دو را به زندان قصر میبرند، مسئولان زندان از بازداشت آنها به دلیل نبود نامه گزارش جرم ممانعت میکند و مامورینی که عباس و محمد را دستگیر کرده بودند مجبور میشوند آنها را به محلی که تحت نظر خود کمیته بود ببرند و دو روزی را همانجا زیرنظر نگهشان دارند. به همین علت اسامی آنها در هیچ نهادی در باب دستگیری ثبت نشده بود و خانواده آنها کم کم داشتند به این نتیجه میرسیدند که احتمالا آنها تاکنون کشته شدند. بعداز دو روز مامورین موفق میشوند که نامه لازمه را برای بازداشت آن دو در زندان قصر فراهم کنند تا محمد و عباس به زندان منتقل شوند.
عباس نعلبندیان و محمد ژیان در زندان به بندی منتقل میشوند که تنها هنرمندان آن بند همین دو نفر بودند. بقیه افراد بازداشت شده در آنجا، همگی از سیاستمداران و ارتشیهای حکومت پهلوی بودند و هرکدام به نوبهای حکمشان اعدام بود. طبیعی است که در چنین اتمسفری هر انسانی قالب تهی کند. آن هم در حالی که خود نیز هنوز حکمی مبنی بر اعدام و یا زندانی بودنشان دریافت نکرده بودند.
نعلبندیان و ژیان از لحظه دستگیری تا زمان آزادی مدت چهار ماه را در زندان ماندند. شاید از لحاظ زمانی به نظر زمان مختصری بیاید، اما فشارهای ترس و اضطراب حاکم بر این دو و همچنین حواشی دیگر، گذشت زمان برای این دو نفر را سختتر میکرد. اهالی زندان زمانی که فهمیدند عباس نویسنده است، نفر به نفر به پیش او میآمدند تا صرفا به شکل یک درد و دل با او صحبت کنند. هرکدام انگار که امیدی به ماندن نداشته باشند، درد خود را با عباس در میان میگذاشتند و به خیال خود، اینها وصیتنامهای بود که میخواستند عباس حامل آن باشد.
در همین دوران بود که نعلبندیان برای کاهش حجم فشارهای روانی، برای اولین بار در زندان شروع به مصرف قرص کرد. سوءهاضمه و ضعف جسمانی عباس، همراه با مصرف بیرویه قرصهای آرام بخش، در کنار ضعفهای ذهنی عباس، مکملی بر طی شدن روند عذابآور زندان شدند.
در کنار همه اینها، حواشی جدیدی نیز برای نعلبندیان در زندان به وجود آمده بود. درد و دل کردندهای زندانیها با با عباس نعلبندیان به نوعی داشت جلوه خبرچینی به خود میگرفت. چند نفر از زندانیها شایعه کرده بودند که نعلبندیان بعداز صحبت با زندانیها، اطلاعات آنها را به مامورین میفروشد. انگار که وصل و وصف نعلبندیان به حکومتیها و دولتیها، امری مادامالعمر بود و انقلاب فرهنگی و تغییر رژیم هیچ تاثیری در این مورد برای او نداشته است.
سرانجام پس از چهار ماه با یک کارزار که آدمهای سرشناسی همچون محمود دولتآبادی، شمیم بهار، بهرام بیضایی، خسرو سینایی، سوسن تسلیمی، داریوش شایگان و حمید سمندریان و … زیر آن را امضا کرده بودند و همچنین سه وثیقه، عباس نعلبندیان و محمد ژیان از زندان آزاد شدند.
گفتوگویی با حسن بایرامی و مخالفت او با کارگاه نمایش
عباس نعلبندیان و انزوایی ده ساله
پساز آزادی از زندان، نعلبندیان مدتی را در خانه پدری خود همراه با برادرش محمد زندگی میکند اما همچنان تاثیر زندان، افسردگی و قرصهایی که حالا دیگر به آن اعتیاد پیدا کرده بود بر زندگیاش باقی مانده بود. در همین دوران نیز همسر دوم نعلبندیان، فهیمه آموزنده به ایران باز میگردد و مدتی را از نعلبندیان در همان خانهای که روبهروی ساختمان کارگاه نمایش اجاره کرده بود نگهداری میکند. اما با تمام تلاشهای آموزنده، تغییری در رفتار و احوالات عباس به وجود نیامد و پساز مدتی، او به خرج بازگشت و نعلبندیان همچنان در آن خانه تنها ماند.
فردوس کاویانی، درباره این دوران از زندگی نعلبندیان میگوید: «بعداز آزادی از زندان به منزل پدریاش برگشت و با هیچکس ارتباطی نداشت، ما هم احساسمان این بود که در آن وصعیت نباید مزاحمش باشیم. چند سال گذشت و من مطلع شدم عباس به منزل خودش رفته. دیگر معطل نکردم و فورا خودم را به منزلش رساندم. اما چیزی را که میدیدم باورم نمیشد. عباس به اندازه سی یا چهل سال پیرتر شده بود، بدنی لاغر که تمام استخوانهایش بیرون زده بود. آدمهایی که او را میشناختند باور نمیکردند این پیرمرد همان عباس نعلبندیان کارگاه نمایش است.»
رفته رفته با تلاشهای فردوس کاویانی احوالات عباس نعلبندیان رو به بهبودی میرود. کاویانی با کمک علی منتظری، مدیرکل هنرهای نمایشی، عباس را وارد اداره تئاتر و تمرینات نمایش سفارتخانه میکند که این موضوع، تقریبا مصادف با ریاست سیدمحمد خاتمی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است.
کاویانی میگوید: «محمد خاتمی طرفدار پرو پا قرص آثار نعلبندیان بود. یک روز در حال تمرین نمایش سفارتخانه متوجه شدیم که دارند در میزنند. در را که باز کردم، با تعجب دیدم که محمد خاتمی، وزیر فرهنگ و ارشاد دم در ایستاده. ایشان مودبانه و با عذرخواهی اجازه ورود خواستند. به داخل همراهیشان کردم و همینطور که با گروه سلام و احوالپرسی میکرد، متوجه عباس نعلبندیان شد و سریع به طرفش رفت. گفت: شما عباس نعلبندیان نیستید؟ چرا اینطوری شدید؟ شما چرا چیزی نمینویسید؟ من تمام آثار شما را خوانده و لذت بردهام. به هر تقدیر من منتظر نوشتههای شما هستم. عباس نیز در جواب همه اینها تنها یک ممنونم گفت.»
طبق گفته فردوس کاویانی، روز بعداز این اتفاق، از طرف بنیاد شهید نامهای به دست عباس میرسد که بر اساس آن نامه، ساکنین ساختمانی که عباس در آن زندگی میکرد باید هرچه زودتر آنجا را تخلیه میکردند. نعلبندیان که در آن ملک اجارهنشین بود، به خاطر فرار صاحبخانهاش به آمریکا، بنیاد شهید آن ساختمان را مصادره میکند و حالا خوستار تخلیه آن است. این ماجرا به گونهای یک ضربه دیگر برای نعلبندیان محسوب میشد. کسی که حقوق و درآمدی نداشت، برای تهیه مایحتاج زندگیاش مجبور به فروش وسایل خانهاش شده بود و به تعبیری در ملکی غصبی زندگی میکرد، حالا بیخانه نیز شده بود.
آنک اتصال، اینک حیات
فروش اموال، کتابها و کاستهای نعلبندیان، آن هم به دست خودش و تنها برای گذران زندگی، برای کسانی که او را از نزدیک میشناختند نیز دردآور بود. نعلبندیان که روزی را نبود که بدون خواندن کتاب و یا گوش دادن به قرائات عبدالباسط سر کند، حال به نقطهای رسیده بود که تمام چیزهایی که مدتها کنار خود نگه داشته بود را به اجبار باید با پایینترین قیمت به دوستان یا حتی غریبگان میداد تا مخارج روزمره خود را تامین کند. این به نوبهای نقطهای از سقوط نعلبندیان به قعر چاهی بود که مدتها قبل، در داستانها و نمایشنامههایش برای خود حفر کرده بود.
افراد زیادی از نزدیکان او سعی میکردند که هرکدام به گونهای امید را به او بازگردانند. افرادی چون کاویانی نیز قصد داشتند تا از طریق اداره تئاتر و علی منتظری، مشکل مصادره منزل عباس را رفع کنند. اما هیچکدام از این امیدها و وعدهها، آن نوری نبود که عباس نعلبندیان به دنبال آن باشد. امید واژه غریبی بود که عباس، تنها تاریکی را در آن میدید.
جرعهای از این غم را در آخرین داستان منتشر شده از عباس نعلبندیان به نام «روایت یک عشق» میتوان پیدا کرد:
«مرد گفت: اگر به این گل نگاه کنی؟ زن نگاه کرد، گل آتش گرفت. مرد گفت: اگر به این نسیم گوش کنی؟ زن گوش کرد، نسیم دیوانه شد. مرد گفت: اگر لبخند بزنی؟ زن لبخند زد، جهان محو شد… چشمانت راز شبند و گیسوانت شرم خورشید. پلکهایت که میخسبند، شب را میگویند: بیا!…
و زن گفت: عشق نسیم خنکی است که میوزد و ترا که خسته و دلتنگی، به گذشتن خود غمگین و بیمار میکند. یا تو را که سر مست شرابی، به عمق ناپیدای کهکشانها میبرد. دستی است که بر گلوی تو میآید. خفهات میکند، خون قی میکند، یا به نرمی، لطافت پوست تنت را میبوید، میبوسد. عشق میکشد، اگر بخاهد، یا زنده میکند، اگر بخاهد. مهم این است که بیاید، نه این که با تو چه کند؟
مرد گفت: ولی اگر ارمغانش به جز خوبی نباشد؟
زن گفت: خوبی من. خوبی تو. خوبی روزانه آفتاب و خوبی شبانه مهتاب! عشق خود انتخاب میکند. اگر بگوید بمیر! میگویم: آری! به صلای تسلای آغوش تو میآیم. اگر بگوید: پژمرده باش! میگویم: آری! به صلای کرکسان لاشه خورت میآیم. تو مرا بچین! تو مرا بخوان! تو مرا بمیر!»
پریرخ هاشمی درباره این متن میگوید: «این قصه را عباس نعلبندیان در 20 اردیبهشت 68 به من سپرد و من نیز آن را به غلامحسین ذاکری سپردم تا در مجله آدینه چاپ شود. قصه در شماره خرداد 1368 آدینه چاپ شد. مجله را خریدم و برای عباس بردم. روز هفتم خرداد یعنی درست یک هفته بعد، من و پرویز حضرتی و آتش تقیپور در بهشت زهرا داشتیم عباس نعلبندیان را به خاک میسپردیم. با ایمان تمام میگویم این وصیتنامه عباس نعلبندیان است.»
سرانجام عباس نعلبندیان، 1 خرداد 1368 با مصرف قرص، اقدام به خودکشی کرد. پیش از خودکشی در یک نوار با صدای خود حرفهای آخرش را به عنوان وصیت ضبط کرد و برجای گذاشت. پیشاز این در سال 64 نیز نعلبندیان با همین شیوه قصد خودکشی داشت اما جان سالم به در برد. عباس آن روز در یادداشتهایش نوشته بود: «فقط خدا کند امروز و فردا کسی به سراغم نیاید. خدا کند، خدا کند، وقتی قرصها را خوردم، دوباره چشمانم را در بیمارستان لقمان الدوله باز نکنم و بمیرم.» همین نیز شد. جسد عباس نعلبندیان روز هشتم خرداد 1368 در خانهاش پیدا شد و سپس، در قطعه ۱۰۹ ردیف ۹۶ شماره ۵۰ بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.
صدای ضبط شده توسط عباس نعلبندیان، ساعتی پیش از خودکشی، بهار 1368
منابع گزارشات:
مصاحبات محمد ژیان، محمود استاد محمد، آربی آوانسیان، رادیو تراژدی، امیرمحمد محدثی، کریم نیکونظر، فردوس کاویانی، کتاب «دیگران عباس نعلبندیان»، کتاب «کارگاه نمایش»، «فصل تئاتر»، «سیمیا»، «کارنامه»
بیشتر بخواند:
«کارگاه نمایش»؛ از هنر آوانگارد تا انقلاب فرهنگی