طاهره امامی: نمایش «1236» به نویسندگی و کارگردانی امید دانشوران، اجرایی نمادین از وضعیت جامعهای است که بیشک دغدغه کارگردان جوان آن است.
بازیگران در نقش زن و شوهری جوان به همراه کارآگاهی که واسطه ای است میان مردم و مقامات بالا در سازمان سفید کنندهای گرفتار آمدهاند. نام سازمان بسیار هوشمندانه، به اختصار بیان میشود. اختصار نامِ سازمان که وظیفهاش حفظ سفیدی است به یقین معنایی فراتر و معناهایی فراتر از نام یک سازمان را در ذهن تداعی میکند.
شخصیتهای نمایش از جمع بسته شدن با دیگری امتناع میورزند و سعی در حفظ فردیت خویش دارند. افرادی گرفتار در جهان صنعتی که تبدیل به دستگاهی ماشینی شده و هویت فردیشان را از دست دادهاند یا به تعبیری دیگر، تبدیل به کالا شده اند. لوکاچ این وضعیت را به شي وارگی تعبیر میکند. یعنی جهانی که انسان در آن بدل به شیای خواهد شد در خدمت جهان صنعتی. به اعتقاد لوکاچ در عصر مدرن شکافی میان فرد و جهان به وجود میآید که منجر به دوگانگی ارزش و واقعیت خواهد شد. این امر در نمایش «1236» با بازی هنرمندانه بازیگران آن به خوبی قابل درک است.
سازمانی سفید کننده که اکنون لکهای سیاه بر قلب آن ایجاد شده است. لکه در طول نمایش وسعت مییابد و در این لحظه است که بحران، خودنمایی میکند. کارآگاه (نماینده مقامات بالا) در تلاش برای شنیدن جزییات این بحران و البته یافتن راهی برای رهایی از آن. کاری از کسی ساخته نیست و افراد تنها در پی فرارسیدن وقت ناهار هستند.
تلاش برای ادامه حیات بیآنکه اندیشهای مطرح باشد. لکه سیاه، بر فضایی سفید بیش از پیش حضورش را نمایان میسازد. افراد مستأصل و در پی کشف راه نجات. در استیصال محض درست در جایی از نمایش که در ابزاری ماشینی گرفتار آمده اند. راهکاری اتفاقی به ذهنشان میرسد و آن چیزی نیست جز جابهجایی تمام مفاهیم و ارزشهایی که تاکنون در طول نمایش مطرح شده است. نویسنده اثر این چرخش معنایی را در نقطه پایانی با تکنیکی خلاقانه به نمایش میگذارد.
اما نکته قابل تأمل در جایی است که نویسنده هوشمندانه فضای خاکستری را از میان برداشته و همه ماجرا در سفیدی یا سیاهی مطلق رخ میدهد. چنین نگاهی بی شک وضعیتی آشنا را به یاد میآورد. اجرایی نمادین از دنیای خیر و شر که تداعیکننده نماد یین و یانگ در فرهنگ شرق دور است. هر آنچه هست همه زشتی و زیبایی محض است. پارادوکسی تلخ در کنار یکدیگر در جهان نمایش و تأکید بر هراس آدمی از جمع بسته شدن با دیگری. همچون هراس سپید از ترکیب شدن با سیاهی.
آنچه مرا به تماشای دوباره اثر واداشت، تشابه جهانی بود که سالها پیش در نمایشنامه «سندلی کنار پنجره بگذاریم و به شب سیاه تاریک سرد خاموش بنگریم» نوشته عباس نعلبندیان خوانده بودم. هر چند به گونهای متفاوت اما رگههایی از آن اندیشه، در ذهنم تداعی شد.
در «سندلی…» نیز شاهد جهانی هستیم که در آن، هیچ معنایی رنگ ندارد و سپیدی و سیاهی را مرزی عمیق فرا گرفته است. در «1236» هیچ نشانی از جهانی خاکستری حتی به ذهن نخواهد رسید. گویی چنین جهانی هرگز وجود نداشته است. هر چه هست حول محور تعالی است و تباهی.
نعلبندیان در نمایش خود در گفتار پایانی اثر، تمام اندیشهاش را بیان میکند آن هم از زبان قاصدی که همچون کارآگاه، در «1236» بر شخصیتها نفوذ دارد. گویی او نیز نماینده جهانی بالاتر از جهان کاراکترهاست.
قاصد نمایش «سندلی…» در پایان شخصیتها را به خراب کردن روز دعوت میکند برای رهایی از درد شب. نمود دیگر این اندیشه در اجرای «1236» با جایگزینی سیاهی بر سپیدی صورت میگیرد. فرار از درد سیاهی چیزی نیست جز تن دادن به سیاهی مطلق.
چراکه در تاریکی مطلق دیگر ترس از سیاهی معنایی نخواهد داشت. سفیدی را با دستان خود از میان بر میدارند برای فرار از هراس لکهای سیاه. به یکباره جهان نمایش دگرگون میشود و کاراکترها را در وضعیتی فرو میبرد که به گفته خودشان بالاتر از آن را رنگی نیست. به تعبیر دیگر بالاتر از سیاهی جایی است که هرگز وجود نخواهد داشت. درست نقطهای که تمام معناها رنگ باختهاند. این همان وضعیتی است که مارتین اسلین برای اولین بار از آن به معناباختگی تعبیر میکند.