به گزارش پلاتو هنر، زینب اسماعیلی خبرنگار در یادداشتی که در اختیار پلاتو هنر قرار داده است به روایت کنسرت علیرضا قربانی پرداخته است.
متن این یادداشت به شرح زیر است:
«دارد آن دیوار خراب میشود
زیر تاقی سقف ترک میخورد، خاک روی زمین میریزد. هر ترک دست به ترک دیگری میدهد، روی دیوار یله میشود و میریزاند. پلی است شاید یا که ساختمانی یا خانوادهای یا هر جای دیگری که ترکهایش دارد تا مغز استخوان پیشمیرود.
ترانهها عاشقانه است اما حال همه خراب است، جمعیت نشسته با حال خراب تهنشینشده همنوا با خواننده میخوانند «من برای شهر دلتنگی باران خواستم» پس چرا نمی بارد این باران لعنتی که بشورد و ببرد همه آنچه دیده و شنیدهایم. اما آنچه برما رفته با باران هم شسته نمیشود.
رو به دیوار ساختمان «کاخ سفید» نشستهایم، ساختمانی که قرارها و ملاقاتهای مهم پهلوی دوم در آن برگزار میشده همان روزگاری که روزی ترک خورد. همراه با هر ترانه موزیک ویدیویی پخش میشود. ویدیوی ترانه پل که اجرا میشود، روی دیوار تصویر پاییز یا زمستانی است نیمه تاریک و پلی که همراه ترانه ترک برمیدارد. ترکها از جایی به جای دیگر میرود، قبلی ترمیم میشود و بعدی، سر باز میکند. گروه موسیقی مینوازد، ترانه از فاصلهها و دوریها میگوید. درست شبیه آنها که خبر میدهند، هشدار میدهد، راه حل میدهند اما کسی نمیشنود. ما هم نظاره گریم درست مثل مردمی که به تماشای آب شدن قطره قطره شمع جانشان نشستهاند. اگرچه گاهی به زبان آمده و اعتراضی کرده، یا ترانهای خواندهاند اما آنچه شنیده نمیشود، فریاد است.
این شبیه حکایت خود ما نیست؟ ما که از پس هر ترک خود را بلند کرده و سراغ آبادی کردنش رفتیم اما باز ترک دیگر و ترک دیگر… این خانه فرو می ریزد اگر نگذارید برای شهر دلتنگی ترانه بخواند.
رو به روی دیوار ساختمان کاخ سفید، صندلیها ردیف به ردیف چیده شدهاند تا غممان را بشنویم. شاید این مشترک ترین حس همه ماست که این چند ماه در گوشه ای از ایران در کنسرت علیرضا قربانی حضور یافته ایم. او این شبها از غم عجیبی که روی دلمان نشسته، میخواند. از تصاویری که دیدهایم اما از شرم چشمهای نگران فرزندانمان، چشم بستهایم. غمی که از آن شهریور تلخ روی دلمان نشسته و نمیدانیم چگونه فرو بدهیم.
هوای سعدآباد با آن درختان بلند، خنک است آسمان چند ستارهای مهمان مان کرده است. حتی باورمان نمی شود که قرار نیست موقع ورود، لای جمعیت له نمیشویم. در سالنی بنشینیم که تهویه درست و حسابی نداشته باشد و تا آخر برنامه چند بار میکروفنها سوت بکشند و تصویر ویدیو قطع شود و… همین چیزهای ریز و درشتی که هر جا میرویم میبینیم و حالمان را بد میکند.
«روزگار غریبی است». پاندول آن عقربه بزرگ میرود و برمی گردد. اما کسی حال ما را نمیپرسد. پاندول، پتک دیوانهای شده و دارد دیوارها را خراب میکند اما کسی نمیبیند یا اگر میبیند سکوت کردهاست. مدتهاست دیگر کسی به مردم ایران احترام نگذاشته. همه جا پول هنگفت دادهایم و جنس بی کیفیت گرفتهایم. بر بستر ارزشمندترین ثرت جهان نشستهایم اما هر روز فقیرتر میشویم.
بعد از مدتها دو ساعتی که در کنسرت نشسته بودم، احساس مورد احترام بودن را دریافتم. با کار حرفهای علیرضا قربانی و تیم نوازندگان، با ویدیوهایی که مرتبط با حال و هوای ترانهها پخش میشد و با اشعاری که انتخاب شد. حتی رفتار راهنمایان برگزاری مراسم. باورم نمیشود حتی حرکت دستهای خواننده حالی همراه با احترام داشت. وقتی میآمد برای همنوایی مخاطبان، رهبر ارکستر شود تا اگر دوست داریم بخوانیم «نمانده در دلم دگر توان دوری/ چه سود از این سکوت و آه از این صبوری»
هنر میتواند پله فراری باشد برای ماندگان زیر آوار زلزله احتمالی.
در این روزهایی که همه گویی در اقیانوس غم شنا می کنیم، در این روزهایی که رابطهها پر از اتهام و ادعا و بدفهمی و نفهمی است، توی این روزهایی که امید پرنده نحیف و زخم خوردهای است که در پستوی قلبمان نفس نفس میزند، چه خوب که علیرضا قربانی از عشق خواند. چه خوب که برایمان از حال خوب داشتن با شعر و ترانه پرده برداشت. هنوز میتوان با دوبیتیهای ابوسعید ابوالخیر رو به آسمان کرد و آه سیاهی مانده در درون را بیرون داد. میشود به ایرانی بودن به داشتن زبان فارسی، مفتخر بود.
ما حالمان خراب است و او چه خوب از حال خرابمان خواند.
در زمانهای که همه چیز علیه حال خوب عمومی است تنها می توانی حال فردیات را لای برگی بپیچی تا شاید کمتر گزند ببینی.»